چشمانم به نگاهت حسودی می کنند
و نگاه مشتاق و تشنه تو
به دستان گریزان من
ناگسستنی است..
چقدر خستگی ناپذیرست…
آشوب نگاه تو..
Keep love in your heart. A life without it is like a sunless garden when the flowers are dead.Love is composed of a single soul inhabiting two bodies.


True love is like ghosts, which everyone talks about and few have seen.Spread love everywhere you go. Let no one ever come to you without leaving happier.I have decided to stick with love. Hate is too great a burden to bear.
Kamagra Yan Etkileri Generic Zentel Price Legally Overseas Keflex Imha Secure Ordering Macrobid 100mg For Sale Tablet Cod Mexican Pharmacies Acheter Cialis viagra How To Buy Elocon By Money Order Tablets
بسیار عالی!
سپاسگزارم بابت زحماتی که میکشید و مطالبی که در سایت قرار میدید.
ممنوووووووون
دوباره سلام و یه خوااااااااهش…اگه میشه ساعت نظرارو درس کنییییییین که از این به بعد که نظر میزاریم ساعتشو یبینیم…
بدونیم از کی منتطریم…خخخ….نه شوخی میکنم ولی انگار ساعتا جابجاس ……. مرسییییی…
سلام….. چشم حتما
بالاتَرین افسانه ای در آسمان
پایِ دلت سر می نهادم در کَفَت
بالا بِخَن، بالا بمان، بالا بِزَن
ابرویِ خود، تا من بمانم در کَفَت
ای سر بُلَن، زیبا سخن، معشوقِ من
بالایِ من ، من می زنم تارو دَفَت
دلشادیَت تنها دلیلِ زندگیم
هستم که ترتیبی بیابم در صَفَت
مشتی ستاره آمده رویِ سرم
مشتی دگر قایم نمودی در کَفَت
از بوسه هایم بر کفِ خاکِ شما
گِل گشته خاک زیرِ پاهایِ کفت
خوش به حال
آنکسی در صبح زود
یـار زیبایـش
به او گـویـد درود?
هرچه غم
دارد بگــردد از تنـش
کور گردد
هر که می باشد حسود
هر لحظه کاری می کند
افسانه سازی می کند
من مانده ام در پشتِ سر
بر من نگا نی می کند
خوشحالِ دلشادیشَمو
دل خویش راضی می کند
اما ببین این حالِ بد
دائم مرا وِل می کند
افتاده ام بر پایِ او
از من چه دوری می کند
آخر مگر من را چِمِه؟
اینگونه او تا می کند
اینگونه او تا می کند
ای عشق همه بهانه از توست
من خامشم این ترانه از توست
من می گذرم خموش و گمنام
آوازه ی جاودانه از توست
باز او من را رها کرده خدا
گریه هایِ من چه اَرزَد پایِ او
عاشقی افتادهُ وُ سر بر زمین
کاو که سربازی نرفته پایِ او
بهرِ پابوسیِ او سَر می زنم
بر قدم هایش وَ جایِ پایِ او
او مرا از پیشِ خود تبعید کرد
باز هم پا می خورم با پایِ او
دست بُردو دست بستو دست زد
وقت دوریِّ دلم از کارِ او
راست گفتو راست کردو راست ماند
کنج دیوارم ببوسم جایِ او
ای خدا این بنده یِ بی ادعا
را کمک کن تا شَوَم دامادِ او
باز تنها ماندَ اَمآن از عشقِ تو
کاش می بوییدم آن دامانِ او
این همه حالِ بَدَم بی فایدَس!
او نمی داند چه زجری می کشم در پای او
او نمی داند چه زجری می کشم در پای او
او نمی داند چه زجری می کشم در پای او
او مرا از خویش رانده وایِ من
سر نهم هر روز، خاکِ پایِ او
تو آن قشنگ عجیبی که چشمهای نجیب
به محض رویت تو نا نجیب میگردند…
دست بوسِ تو ام، بسته اَم دستم
در هوایِ تو اَم، وای مَن مستم
عاشقم کفِ تو، در بیابان ها
مانده ام بَرِ تو، پایِ تو هستم
بند بند انگُش، را به لب گیرم
رو به سویِ تواَم، پشتِ تو هستم
روی کن سویم، گر نشسته دلت
مست کرده بپا، پایه ات هستم
لب به زیر بغل، می زنم امشب
بوسکی کفِ تو، من زدم رَستَم
عشق می خواهم، روزِ دیدارت
خواستگارِ توام، بوسه زَن هستم
نازنینم…….
هم تو تویی
هم تو منم
هیچ مرو از وطنم …
این دلِ کوچکِ من، اَز تو تمنا دارد
به دلت راه ندارد، به تو ایمان دارد
مستو مغرور، نگاهت به دو چشمم افتاد
در همان ثانیه عشقت به دلم جا افتاد
کَفُ کویِ تو ببوسم، وَ به تو بیمارم
قدم بعد کجا، تا سرِ خود بگذارم
قَدَمَت می بوسم، تا تو کمی صبر کنی
بر سرِ بیکسِ من، سایه ای از ابر کنی
من نیازِ به نگاهُ به محبت دارم
پایِ بارانِ تو من عهدِ اُخوَّت دارم
دست می بوسمو پابوسمو سر می بازم
می کشم من نفسِ عشق، به هر دَم بازم
فوت کردم که چو خورشید زِ من داغ تری
گرچه خود در عطشم، تشنه هر نو خبری
بر نوک کوه نشستی به سَرَم سنگ زدی
من نشستم به دو زانو و مرا تنگ زدی
تنگ تر کن تو کمربندِ محبت بَرِ من
سر بگیرو بشکن با دل سنگت سَرِ من
باده یِ عشق بیارُ همه یِ شعر بِبَر
با اضافه مانده چیپسُ پفک نیز بِخَر
تو ای عروسِ آبها، نگات غرقِ آتش است
بسوخته به سوزِشَت، دلم که غرقِ خواهِش است
برایِ سربلندیَت، زمین به آسمان زده
نشسته ای به قله اَش، چه سر بلندوُ سرکش است
تویی که قفل کرده ای دلم به ازدواجِ خود
منم به پات دلخوشم، هر آنچه کرد نازِ شست
اجازه ها نداده او، به اسم تا بخوانَمَت
دلم که دستو پای بسته وَ اسیرِ سازش است
من از برای بودنت، به چشم گریه می کنم
عجب که حیف دوریو، که خمرِ بی خرامش است
اگر کسی سراغِ من گرفته از دلـت حبیب
به دوستان بگو که او نگاهبانِ ارتش است
بگو که بیخیالِ او، یه روز می رسد به من
خودت چکار می کنی، که حال او چو کشمش است
بگو که سر بباخته، اسیر خدمتش شده
به مشرق است یا که او، به مغربو مراکش است!!!!
سلام…ایمیل لطفا
من پایِ تو می شینم، در عشقِ تو پاگیرم
دلشاد شدی اما، شادیتو نمی گیرم
کز آبِ تو من خیسم، از مِهرِ شما مستم
من بهرِ رضایِ تو، خود شیره به سر بستم
گل بوی خوشی دارد، پروانه لبی دارد
پروانه زبان بسته ، عشق تو به سر دارد
پرواز، برایِ تو، خوشحال به حال تو
پروانه به سر دارد، بوسه به دو پایِ تو
عمریست گذر کردی، کز این دلِ مجنونم
عمرِ دگری آید؟ من ساکتو دل خونم
حالِ منو دستِ تو، من را تو بسازی تو
در خویش نیابم من، قندو شکری چون تو
«چند می پرسی زِ جبرو اختیار
اختیار آن بِه باشد دستِ یار»
یار را مَن اختیارش می کنم
بعد ازین افتاده دِل در جبرِ یار
جبر را خواهی که تعریفَش کنم
جبر یعنی دست، یعنی پایِ یار
پای را در کفشِ نامیزان بذار
دست را هر لحظه ای بالا بیار
جبر یعنی لال مانی در عذاب
یا که همّیشه بخندی پایِ یار
روزگاری انتخابَش می کنم
بعد از آن، شادَم دِلشادیِّ یار
جبر یعنی یک نفر با یک نظر
لال! مجبوری به حرفِ زور یار
جبر یعنی عشق، یعنی عاشقی
جابر آن معشوقه وُ همراهو یار
خمرِ چشمانِ تو دزدیده کلیدِ دلِ من
قفل گردیده یه عمری دلِ من بر پایت
این همه سخت گرفتی که دِلَم رام شده
حال خواهی بروی از سرِ بی سامانت
عشق آمد و دلم سوخت به سَر منزلِ تو
بر سر آتشِ من خیس بریز از آبت
این همه روز خرابی به سَراپرده یِ تو
کِی رسد تا که ببوسم من از آن دستانت
این همه خوار شدم در طلبِ گوهرِ تو
قسمت می دهم امروز به عشقِ داغت
که مرا یار وَ همراه خودت سازی تو
که رها باز نکن، عاشقِ سَر بَر راهت
عارفی را پرسیدند:
زندگی به جبر است یا به اختیار؟
پاسخ داد:
امروز را به اختیار است تا چه بکارم
اما فردا جبر است!
چرا که به اجبار بایددروکنم هرآنچه را که دیروز به اختیار کاشته ام
جمله بسیار زیبایی بود
خیلی ممنون از تشریف فرماییتون
حکومت می کنی بر دل، منه چابک زبانم را
به من دستور دادی تا، ببندم بال هایم را
خودِ تو غرقِ پروازی، چرا یادَت نمی آید
که روزی خواستگاری بو، سِه باران کرده پایَت را
توقف کرده ای بر من، خدا داند چه می خواهی
تو پاها می زدی بر دل، که دریابَم خدایم را
تو که در راستی نزدیک، دلِت از دوستی پُر بود
چرا من را رها کردی، پراندی خواستگارت را؟
ولی من کفترِ جلبی به دامانو دِلَت هستم
به هر لحظه به سر دارم، سرو سودایِ کویت را
***
من اجازه مرخصی می خوام … برای چند روز.
ای خدایا خود دلِ معشوقه اَم در دست گیر
مستو دامادم بکن، روزِ عروسی بزم گیر
خود تو دعوت کن تمامِ دوستانَش را خَرام
من که پایَش گیر کردم پس تو هم آسان بگیر
کاش من را بنگَرَد اینبار، من شویَش شوم
عهد بستم با خدا آنروز پابوسَش شوم
ناز، معشوقه، تو را می خواهَمَت پرواز کن
با وجودَت شادکامم بی تو من مُنحَل شوم
من نه سیگاری به لب دارم، نه سیخی بر کَفَم
نی هوای خمرو مشروبی ، که من دیوانه شم
من خودم تشنه به نعشه گیِّ پاهایِ تو ام
مستِ مشروبِ پُر از سکرُ کَفِ آبِ تو ام
کِی کجا قسمت شود دامادیِّت بَر قلبِ من
هر کسی این را شنیده گفته من دیوانه ام
آره ، من دیوانه ام، دیوانه یِ بویِ تو ام
ای فدایِ بویِ جسمت، دامنت رویِ سرم
من خرابِ روح بیداروُ پُر از جانِ تو ام
عاشقِ بوسه به قعرِ پاش، نِه، هایِ تو ام
رکُّ بی پرده شناساندی مرا پایِ خودت
می شناسم من تو را زان رو به پات افتاده ام
ای خدایا خود مرا شویِ مصیبت هاش کن
کلبه ای از عشق بگماروُ مرا هَمراش کن
نامِ او هر شب به لَب دارم وَ هر لحظه به دل
دل پرستی می کنم شاید بگردد او خجل
شاید از این دل پرستی، من رو همراهش کند
این منه بی تابو بی کس را خودش شویَش کند
قصه یِ پروانه یِ بیدِل وَ زنبورِ عسل
هر کسی اندازه یِ وُسعِ دلش برداشته
بیدل آن باشد که می سوزد به پایِ گل ولی
جایِ زنبوران، رویِ گل، نگه می داشته
بوی گل سرتاسرِ باغوُ گلستان را گرفت
عمرِ گل با بودنِ بیدل درازا داشته
هر کسی افشانه ای از گُل گرفتو پخش کرد
هرچه را او پخش کرده بیدلش برداشته
گاه سر را می نهاده، رویِ ساقه هایِ گل
گاه خوش آمد، به زنبورِ عسل می داشته
گاه زهری از دلِ زنبور شاید خورده او
گاه تیغِ گل به بالش زخم ها می کاشته
باز پروانه زده گویا زبان بر قلبِ گل
خوب می داند که چندی پیش مهمان داشته
هر کسی آمد گلِ سرحالو زیبا را بدید
بهر پروانه دعایی خیر بر لب داشته
***********%%%%%%%**********
به كجا مي نگري؟ بودنت تنها نيست
تو خدا را داري ومن آرامش چشمان تو را . ..
*********%%%%****************
***********%%%%%%%**********
عشقی که تنها با یک نگاه اغاز میشود
با شناخت , سست و ست تر میشود
ولی عشقی که با شناخت اغاز میشود
با هر نگاه عمیق و عمیق تر میشود
*********%%%%****************
از این به خمره نشستن، از این خراب شدن
چقدر فاصله مانده است تا شراب شدن؟
رها کنید مرا تا رها شوید از من
عذاب می کشم از مایه عذاب شدن
دلم گرفته از اینجا، کجاست تنگ خودم؟
چه سود ماهی آزاد منجلاب شدن؟
پرنده بودن و کابوس میله و چنگال
پرنده بودن و هرصبح خیس آب شدن
شبیه پنجره یک عمر سنگسار شوی
به جرم عاشق چشمان آفتاب شدن
ببخش رود بلندم، چرا که راهی نیست
دراین وفور بیابان، بجز سراب شدن …
سر می زَنَم هر شب به کویت
می بوسم از تنگِ سبویت
مشروب کهنه داغو تب دار
من هم نهادم سر به سویت
مشروب را بگذار گوشه
ناخورده سرمَستم به بویت
مشروب مالِ میهمان است
من را بکن هَمسَر و شویت
من را که عمری خواستگارم
جانم فدایِ تارِ مویت
هر روز بازو را بِبوسم
عاشِق، میاید روزِ خوبَت
من عاشقی دیوانه هستم
زانو زده ام روبِرویت
زیرِ دِلَت پُر می کنم من
من خواستگارِ هرزه گویت
تو غرقِ عشقو رنگِ آبی
پس خیس کن من را به جویت
——-
در آنجا، بر فراز قله ی کوه
دو پایم خسته از رنج دویدن
به خود گفتم که در این اوج دیگر
صدایم را خدا خواهد شنیدن
به سوی ابرهای تیره پر زد
نگاه روشن امّیدوارم
ز دل فریاد کردم کای خداوند
من او را دوست دارم، دوست دارم
…مگر چندان تواند اوج گیرد؟
صدایی دردمند و محنت آلود؟
چو صبح تازه از ره باز آمد
صدایم از “صدا” دیگر تهی بود
ولی اینجا به سوی آسمانهاست
هنوز این دیده امیدوارم
خدایا این صدا را می شناسی؟
من او را دوست دارم، دوست دارم
فروغ فرخ زاد
در صلح خوشحالم، با جنگ می میرم
با دسته گل، در عشق، آرام می گیرم
پابوسِ معشوقم، سر دَر کَفِ یارم
بیدل و مجنونم، پا یار می مانم
دل سنگو در جنگی ، پس عشق ورزی کن
در عشق می جنگی، خود را نگاهی کن
چندی به دنیایی، بعدش کجاهایی
امروز خَر خاکی، فردا ته خاکی
در خشم عشقی کن، در عشق مستی کن
امروز بیداری، دنیا رو آبی کن
سومر، بین النهرین، سارگون آکاد، بابیل
در جنگ می سوزه، در فتنه یِ قابیل
گاهی پلنگی از، مازندران رفته
افغان بشتو جا، اعراب می رفته
از جنگ دلگیرم، با صلح می خوانم
با عشق می سوزم، پا عشق می مانم
هر روز می کردم، نفرین من جنگو
هر کس که آغازش، کرده به نیرنگو
در صلح خوشحالم، با جنگ می میرم
با دسته گل، در عشق، آرام می گیرم
من عزادار خودم هستم و غمخوار خودم
بعد تو سوخت به حالم دل سیگار خودم
من که حتی خودم از دست خودم دلگیرم
اعتباری که نماندست به بازار خودم
منم آن صفر که آغازگر فاصله هاست
شده ام مبدا تنهایی بردار خودم
شک ندارم به خودم بوی تو می آید باز
من توهم زده در قصه ی بودار خودم
هرکه آمد سر دیوار دلم فحش نوشت
سنگ خوردم من از آن قوم هوادار خودم
رو به آیینه که شمشیر بگیرم یعنی
من خودم آمده ام باز به پیکار خودم
من “خودم” کرد که لعنت به خودم باد، که من
شده ام باز بدهکار و طلب کار خودم